ღای دریغاღ
گاوس:ریاضیات حاکم علوم است و نظریه اعداد ملکه ریاضیات. فیثاغورس:بدون ریاضیات شاید هنر و ادبیات داشته باشیم ولی تکنولوژی و صنعت هرگز ،چیزی در جهان وجود ندارد که با عدد قابل بیان نباشد. فیثاغورس:به کمک اعداد میتوان زندگی و پیشامدهای آن را پیش بینی کرد. جان لاک:همه افراد باید ریاضی را یاد بگیرند،نه برای ریاضی دان شدن،بلکه برای خردمند شدن. فیثاغورس:این عدد است که بر جهان حکومت میکندو ژوزف فوریه:بررسی عمیق طبیعت منبع کشفیات ریاضی می باشد. بارها با خود میگفتم اگر روزی برسد من صدای تورا نشنوم خواهم مرد،پیش خود می گفتم اگر روزی برسد تورا نبینم زندگی برایم بی معنی خواهد شد. اما با ندیدنت نه مردم و نه طعم زندگیم عوض شد. بارها در خلوت از افریدگارم پرسیدم که خداوندا ،تو چطور موجودی آفریدی که به جز خود چیزی نمی بیند. آره!من با تمام وجودم تورا می پرستیدم اما تو آنقدر خودخواه بودی که حتی حاضر نشدی صدای قلبم را بشنوی. کاش آنقدر به تو وابسته نمی شدم. بارها از تو پیش خدا گلایه کردم وتمام غمهای انباشته شده قلبم را با قطرات اشک از دلم پاک میکردم. نامهربان!آن لحظه بود که با تمام وجودم تو را میخواستم اما نبودی تا اشکهایم را پاک کنی. اما حالا من آن مهربان گذشته نیستم،دلم مثل دل تو چون کوهی از سنگ شده،شاید باور نکنی که قلب من چنان از سنگ شده که رو به خدا می ایستم وبرای اولین بار قلب سنگیت را نفرین میکنم. نامهربان!این را بدان که همیشه نفرین این دل صبورم در کنارت زندگی خواهد کرد تا روزی که دل خدا هم به رحم آید و نفرین های من در تو اثر کند،این را بدان که دیگر به تو هیچ علاقه ای نخواهم داشت... روز ی پیرزنی در بیابانی تنها وبی یاور درمانده از همه جا چشم به راه مسافری بود که از ان وادی گذر کند تاشاید اورا یاری دهد. دست برقضا جورج از ان بیابان عبور کرد وا ن پیرزن را از ان بیابان نجات داد . وقتی به شهر رسیدند پیرزن خواست تا کمک جورج را جبران کند اما جورج قبول نکرد وبه اوگفت:روزی من در جایی احتیاج به کمک داشتم وشخصی مرا یاری داد.ودر ازای کمکش فقط از من خواست تادر جایی به کسی دیگر کمک کنم تا زنجیره دوستی ادامه یابد. جرج به پیرزن گفت:تونیز در ازای کمک من فقط به من قول بده که این زنجیره را ادامه دهی . ماهها گذشت.روزی پیرزن برای صرف غذا به رستورانی که ماریا در انجا کار میکرد رفت .ماریا که از کارگران انجابود برای دریافت سفارش برسر میز پیرزن رفت. پیرزن از ماریا پرسید توبا این وضع بارداریت برای چه کار میکنی؟ ماریا پاسخ داد:همسرم وضع مالی خوبی نداردو من مجبورم برای گذران زندگی به او کمک کنم.پیرزن وقت رفتن پول غذارا به همراه مقداری پول برای ماریا روی میز درون دستمالی گذاشت ورفت.داخل دستمال نوشته بودکه:روزی من درجایی احتیاج به کمک داشتم وشخصی مرا یاری داد ودر ازای این کارش فقط از من خواست که به شخص دیگری کمک کنم و زنجیره دوستی را ادامه دهم. من هم از تو توقع جبران ندارم فقط به من باید قول بدهی که این زنجیره را ادامه دهی. شب که ماریا به خانه برگشت پولهارا همراه یادداشت درون دستمال به همسرش نشان داد وگفت: ببین اینها را امروز پیرزنی در رستوران برایم گذاشته بود. جرج لبخندی زد واشک در چشمانش جمع شد.....
Design By : RoozGozar.com |